این داستان را برای دوستانم مینویسم که روزی با من بودن ولی حالا
درکشور ما شاهی بود برای سرگرمی خود بازی ساخت که دو نفر بر روی سنگ ترازو روند و هر کس که وزنش کمتر بود کشته میشد از بخت بدم من . من و دوستم روبروی هم افتادیم .من برای اینکه دوستم زنده بماند ده روز غذا نخوردم . روز مسابقه من خودم را سبک گرفتم غافل ازین که دوستم به پای خود وزنه بسته بود ؟؟؟
دوستی ما آدما مثل این داستان نه بیشتر از این دعا می کنم که فقط با خدا دوست باشید که هیچ وقت تنها نمیزار ما را ......
نظرات شما عزیزان: