|
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 12:13 :: نويسنده : شاید
سلام نه ، به شما صبح به جای که سلام کنم به خدا سلام کردم به شیطان در شهر که می رفتم صدای پای خودم را می شنیدم همچنان که شیطان را می بوسیدم و طناب دار خود وشیطان را می بافتم ، چقدر صادقانه دروغ می گفتم وچقدر عاشقانه به مردم خیانت می کردم در شهر بودم که دلتنگ شدم ولی دیدم کسی را ندارم
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 11:59 :: نويسنده : شاید
سلام تفاوت دین باقانون رامیدونی؟؟؟؟؟؟ دین همون قانون است اماازطرف یکسی برایما گذاشته شده که تاحالاهماندش ماندیدیم . اماقانون یکسی این هارویکسی ازخودماگذاشته. دین کیسی اجبارت نمیکنه که انجامش بدی. اما قانون یکس بالای سرت وایساده به اجبارمیگه باید انجام بدی. انجام دادن دین به درد آخرت میخوره وانجام دادن قانون به دارداین دنیای فانی می خوره. انتخاب کدام دین دسته خودته اما انتخاب قانون دسته خودت نیست. دسته خودموووووووووووووووووووونه که چه دینی راانتخاب کنیم.
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 21:45 :: نويسنده : شاید
سلام می دونم منتظریدببخشید. مادرش در جواب گفت خوب اون پسر خود اون بود انگارخیلی گریه کرده بود اما بعد از یک مدت به گوشم رسید که باکسه دیگری است وقتی مرا دید حتی بهمن فکر کنم نگاه نکرد خدامیدونه ولی سیع کنید توزندگی این جوری نباشید
یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 18:58 :: نويسنده : شاید
سلام منتظر بقیه داستانید باشید خوبه
مامانش بهش گفت میدونی کی چشماش روبهت داده. کی؟ نه نمی تونه اون باشه پس چرا بهم نگفت ؟ مگه مشناختیش؟ کیرومیگی؟ یک پسرجوان که ضربه مغزی شده بود؟ پس اون کجاست؟ ادامه دارد...................................................
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 20:37 :: نويسنده : شاید
سلام یک روزبه دوستم گفتم اگه منو ببینی بازم دوستم داری . آره مگه میشه من تورو دوست نداشته باشم . حتی اگه منچشم نداشته باشم. آره عزیزم چرااین حرف را میزنی. می خواستم ببینم دوستم داری یانه. یک ماه گذشت. دکتر بهش گفت یک جفت چشم برات پیداشده. ازخوشحالی سری به من زنگ زد باخوشحالی به من گفت :خیلی دوستت دارم . چی شده روهوا سیرمیکنی. نمی دونی چیشده که. چی شده. بالاخریک جفت چشم برام پیداشد. خوشحال بود ولی نمی دونست که تودلم چی میگذشت. روزعمل فرارسید. مامان نمیدونی کجاست امروز نیومدپیشم. یک هفته بعدازعمل دلتنگم بود اما هنوز بعد از اینکه میتوانست ببیند من را ندیده بود. این داستان ادامه دارد در پست بعدی منتظرم باشید.
پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 16:25 :: نويسنده : شاید
سلام تاحالاباکسی دوست شدی که چشمانش کور باشد. اگه بهت بگه چشمایت را به من بده بهش میدی. آره اولش بهش میگی دوستت دارم . اما بعده ده تا پانزده روز ازش زده میشی وبعدش مجبور به خیانت میشوی. آخه چرا زندگی دیگران را تباه میکنی.
پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 14:16 :: نويسنده : شاید
یکی از نیرو های فعال فرهنگی ایران در یکی از مراکز اسلامی اروپایی خدمت کرده است این چنین نقل می کند: یک روز پس از سوار شدن به تاکسی هنگامی که کرایه را پرداختم راننده بقیه پول را برگرداند دیدم ۲۰ سنت به من اضافه داده است
چند دقیقه با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه . . . ؟؟؟!!!
توجیهی به دلم آمد که شاید خواسته با من کمتر حساب کند!اما این فقط یک توجیه بود
آخر سر بر خود پیرو شدم و بیست سنت را برگرداندم و گفتم که این را اضافه داده اید
پس از چند دقیقه که به مقصد رسیدیم موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت:آقا از شما ممنونم . . .
پرسیدم بابت چی؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز تردیدی در دلم بودوقتی شما سوار ماشین شدید خواستم شما را امتحان کنم با خودم شرط بستم که اگر بیست سنت را برگرداند فردا بیایم و مسلمان شوم . . .
او می گفت :تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم
در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم!!
راستی ما دینمان را چند می فروشیم!!؟؟
پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 14:11 :: نويسنده : شاید
به خداگفتم:خسته ام گفت:از رحمت خداناامیدنشو.
پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 14:10 :: نويسنده : شاید
سلام شنیدی میگن هر کوچه به نام یکی از شهداست ولی تو این زمونه نام شهدا داره از کوچه ها پاک میشه یاد شهدا را نگو اگر به جوانی بگویی شهید یعنی چه نمیداند کدام جنگ کدام شهید مگه کسی تو این مملکت جنگیده و کشوری آزاد شده ولی من این جمله را میگوییم که داریم روی خون شهدا قدم میزنیم شادی روح شهدا صلوات
![]() |