|
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 20:37 :: نويسنده : شاید
سلام یک روزبه دوستم گفتم اگه منو ببینی بازم دوستم داری . آره مگه میشه من تورو دوست نداشته باشم . حتی اگه منچشم نداشته باشم. آره عزیزم چرااین حرف را میزنی. می خواستم ببینم دوستم داری یانه. یک ماه گذشت. دکتر بهش گفت یک جفت چشم برات پیداشده. ازخوشحالی سری به من زنگ زد باخوشحالی به من گفت :خیلی دوستت دارم . چی شده روهوا سیرمیکنی. نمی دونی چیشده که. چی شده. بالاخریک جفت چشم برام پیداشد. خوشحال بود ولی نمی دونست که تودلم چی میگذشت. روزعمل فرارسید. مامان نمیدونی کجاست امروز نیومدپیشم. یک هفته بعدازعمل دلتنگم بود اما هنوز بعد از اینکه میتوانست ببیند من را ندیده بود. این داستان ادامه دارد در پست بعدی منتظرم باشید. نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |